بیست سالم بود که وارد دانشگاه شدم. دانشگاهم درشهرستان دیگری بود و باید از خانه پدری بیرون میامدم. آن زمان این جا به جایی برایم بسیار هیجان انگیز بود و فکر میکردم بهتر است از منطقه امن خودم بیرون بروم و زودتر مستقل بشوم.
مطمئن بودم که میتوانم براحتی مسائل زندگی ام را حل کنم و مستقل باشم. چرا که توانسته بودم به هدفم، که قبولی در دانشگاه دولتی و رشته مهندسی شیمی، گرایش پتروشیمی بود، برسم. راه سختی را آمده بودم و بعد از دو سال پشت کنکور بودن، بالاخره قبول شدم. این موفقیت، پیام مهمی داشت، یعنی من میتوانم به همه خواسته هایم با تمرکز و تلاش دست پیدا کنم.
اما درسهای پیچیده دیگری در مسیر بود که من تصوری از آنها نداشتم. در همان ترم اول، دچارمشکل شدم و هفت سال طول کشید تا از آن دانشگاه فارغ التحصیل شوم. روزهای سختی بود و من با محیطم سازگاری نداشتم. حس می کردم همه افراد و شرایط دانشگاه و شهری که در آن تحصیل میکردم، بسیج شده بودند تا من به خواسته های خودم نرسم. سالها طول کشید تا فهمیدم مشکل من، عدم شناخت فرهنگ آن مردم بود، ناسازگاری با آنها و نپذیرفتن اختلافهای فکری و عقیده ای. این را سالها بعد، وقتی در مقطع فوق لیسانس تحصیل میکردم متوجه شدم. زمانی که این بار وارد دانشگاهی در شهر خودم شدم و دیدم شرایط دانشگاه قبلی، دیگر دراینجا وجود ندارد. از آن ناسازگاریها، دیگر خبری نبود.
پس از فارغ التحصیلی از مقطع کارشناسی، به دنبال کار بودم و پس از مدتی شروع به تدریس کردم، تدریس خصوصی. تدریس یعنی بازتاب هر آنچه که یاد گرفته ای! اما آن زمان این یک کار موقت به نظر میآمد، پس در شرکت نسبتا بزرگی شروع به کار کردم.
یکسال اول، به شناخت محیط سازمان و آموختن کار گذشت. بعد از آن کم کم متوجه شدم که از بعضی از قوانین و رفتارهای همکاران و مدیران اذیت می شوم و دارم مشکلاتی را می بینم.
در ابتدا فکر میکردم همه مشکلاتی که هست فقط برای من وجود دارد، ولی با نگاه کردن به اطراف و دیگر همکاران متوجه شدم که بعضی مشکلات، عمومیت دارد و خیلیها حتی ناخودآگاه از آنها رنج میبرند.
در همه سازمانها، کارمندان در مورد شرایط خوب و ایده آل و یا نامطلوب با هم صحبت و به ظاهر همدردی میکنند ولی از یک جایی این همدردیها که بیشتر نظرات شخصی و حسی بودند و نه مطالب علمی و تحقیق شده، دیگر برایم آرامشی به همراه نداشتند.
باز هم مشکلی وجود داشت و من باید میفهمیدم دلیل تکرار این مشکلات چیست؟ چرا نمیتوانم محیط بدون ناراحتی، اضطراب و فشار را تجربه کنم؟ چرا رفتار دیگران، تصمیمات مدیران با چارچوبهای ذهنی من جور در نمیآمد؟
این سوالات و تئوریهایی که کمابیش خوانده و به آنها فکر کرده بودم، من را مجاب کرد تا به صورت علمی و عملی به دنبال جوابهای خودم بروم و در رشته مدیریت، تحصیل کنم. میخواستم با تئوریهای مدیریت و سیاستها و استراتژیهای موجود در سازمانها به طور اصولی و آکادمیک آشنا شوم و بتوانم دلیل این عدم تطابق با محیط را پیدا کنم. باید میفهمیدم کجاها باید اصلاح بشود، چه در درون خودم و چه در بیرون.
با ورود به رشته مدیریت و مطالعه و مشاهده هر چه بیشتر، خیلی از مسائل سازمان و حتی جامعه و چرایی وچگونگی آنها برایم نمایان شد. این مشاهده جذابتر و عمیقتر پیش رفت تا وقتی که در مقطع دکتری به صورت تخصصی درگیر بحث فرهنگ شدم، فهمیدم که شناخت فرهنگها و تاثیرات آنها چقدر به آدمها در پذیرش وجودی و آگاهی فردی و سازمانی کمک میکند. دیدم که یکی از مشکلات جامعه امروزی، عدم شناخت فرهنگ و روش تعامل در آنها میباشد.
از بیست سالگی تا به امروز، سفر نسبتا طولانی ای را در جستجوی جوابهایم طی کرده ام و کم کم مسیر یافتن جوابها برایم در حال شکل گیری است. بنابراین رسالت خود را، در مسیر شناخت انواع فرهنگها، اشتراکات و تفاوتها، تحلیل و تطبیق آنها و به اشتراک گذاشتن و آگاهی دادن نسبت به آنها قرار داده ام.
فرهنگ سازمانی، فرهنگ کار، فرهنگ مدیریت، فرهنگ شهرنشینی، فرهنگ آپارتمان نشینی، فرهنگ شراکت و هر آنچه که ردپای فرهنگ در آن است. همچنین، تحقیقات انجام شده در کشورهای مختلف، مقالات و تجربیات خود و دیگران و در نهایت، پرداختن به مبحث جدید و حیاتی مددکاری فرهنگی، که راهکارهای موثر در شناخت و درک مسائل فرهنگی، به روشهای مختلف بیان خواهد شد که خود مبحث بسیار وسیعی است و در ادامه به آن خواهم پرداخت.
دیدگاهتان را بنویسید